نوشته شده توسط : سيما

يک داستاني هست که ميگه در چين باستان يک امپراطوري بود که هنگام مرگش خواست سلطنت رو به پسرش تفويض کنه . از قضا طبق رسوم آن زمان چين يکي از شروط سلطنت ، تاهل بود و شاه که فرصت کمي داشت به فرزندش دستور داد سريع دختري رو براي ازدواج انتخاب کنه تا بتونه مراسم تاجگذاري پسرش رو ببينه . پسر امپراطور جوان شايسته و باهوشي بود. با خودش تصميم گرفت ظرف مدت کوتاهي ازدواج کنه تا پدر آرزو بدل نميره. همان روز مشاورين پدر را فرا خواند و دستور داد که فردا شب جشني با حضور همه دختران جوان شهر برگذار کنند و در آنجا شاهزاده به دختران جوان بگه که کدام دختر لياقت اين را دارد که ملکه آينده چين بشود. خدمتکاري در قصر زندگي مي کرد که دخترش همبازي کودکي شاهزاده بود و آن دختر يک دل بلکه صد دل عاشق شاهزاده بود و البته خود بخوبي مي دانست که فاصله بين او و شاهزاده آنقدر زياد هست که نبايد هيچگاه روياي ملکه شدن را در سر بپروراند . روزي که جارچي ها در شهر جار مي زدند : جشن ويژه شاهزاده براي انتخاب همسر از بين هزاران دختر ، فردا شب در قصر برگزار خواهد شد ، دختر خدمتکار نزد پدر رفت و با زاري و التماس از پدر درخواست کرد که او هم به ميهماني مخصوص شاهزاده برود ، زيرا که مي پنداشت اين آخرين فرصتي در زندگي اش خواهد بود که مي تواند شاهزاده را از نزديک ببيند . پدر دلش براي دختر خود سوخت و اجازه داد که او نيز به جشن برود. روز جشن تمام تالارهاي قصر از دخترهاي زيبا پر شده بود. بنظر انتخاب خيلي سخت مينمود. شاهزاده وقتي همه دخترها آمدند خطاب به آنان گفت : اي دختران زيبا رو همه شما برازنده ايد ولي من مي خواهم يک امتحاني از شما بگيرم و برنده اين امتحان همسر من خواهد بود . آنگاه دستور داد به هر دختر دانه يک گل را بدهند و دختر ها موظف شدند در مدت يک ماه آن دانه را در گلداني کاشته و گل آن را پرورش دهند . صاحب زيباترين گلي که پرورش مي يافت ، همسر آينده شاهزاده ميشد.دختر خدمتکار هم دانه خود را گرفت و به خانه رفت . از فردا صبح شروع به مطالعه در خصوص پرورش گل کرد. چيزهايي را فرا گرفت . با باغبانان قصر مشورت کرد و خاک و کود مناسب بذر تهيه کرد و دانه را بدقت در گلدان کاشت و هر روز سر ساعت معيني که به او گفته بودند به گلدان آب داد. لحظه اي چشم از گلدان برنمي داشت. روزها و روزها از همان اول بيداري پاي گلدان مي نشست و به آن خيره ميشد. اما دريغ از هر گونه رشد !!! انگار که دانه لج کرده بود که اصلا رشد نکند . بالاخره هم مهلت يکماهه به پايان رسد و همه دختران با گلدانهاي بسيار زيبا راهي قصر شدند. باز دختر نزد پدر رفته و با خواهش از او خواست که براي آخرين بار اجازه بدهد به ميهماني شاهزاده برود. هر چه پدر او را نصيحت کرد که دخترم دختران شهر به او و گلدانش خواهند خنديد ، بخرج دختر نرفت . پدر که متوجه عشق دخترش بود گفت قبول به ميهماني برو اما قول بده که بعد از آن هرگز به شاهزاده فکر نکني. دختر نيز با گلداني که هيچ گلي در آن نبود و فقط دانه اي را در خاک کاشته بودند راهي قصر شد. پاسي از شب گذشته بود که شاهزاده براي بازديد از گلدانها آمد. همه را تحسين کرد و اخر سر خطاب به دختران گفت : همه شما گلهاي بي نهايت زيبايي را پرورش داده ايد. اما گل مورد نظر من گلي است که دختر خدمتکار آورده است . همه دانه هايي که به شما دادم نابارور بود و هيچکدام گلي نمي داد. و تنها کسي که صادقانه همان دانه را در گلدان نگه داشته ، دختر خدمتکار مي باشد که از اين لحظه ملکه چين خواهد بود. پايان

**********************************

دختر جواني چند روز قبل از عروسي آبله سختي گرفت و بستري شد.
نامزد وي به عيادتش رفت و در ميان صحبتهايش از درد چشم خود ناليد..
بيماري زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عيادت نامزدش ميرفت و از درد چشم ميناليد. موعد عروسي فرا رسيد.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود. مردم ميگفتند چه خوب عروس نازيبا همان بهتر که شوهرش نابينا باشد.
20 سال بعد از ازدواج زن از دنيا رفت، مرد عصايش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه تعجب کردند.
مرد گفت: "من کاري جز شرط عشق را به جا نياوردم".
**********************************
"اين نيز بگذرد"
پادشاهي حکيم شهرش را فرا خواندو از او خواست که جمله اي براي او بنويسد که در همه لحظات آرامش بخش و تسلاي روحش باشد.
حکيم انگشتر پادشاه را خواست و نوشته اي را درون انگشتر پادشاه قرار داد وبا او شرط کرد فقط زماني آن را باز کند که احساس کرد به ان نيازمند است. چندي بعد جنگي ميان آن شهر و شهر همسايه درگرفت؛ جنگي سخت که بايد به دشواري از پس آن بر مي آمدند.
متأسفانه جنگ رو به شکست مي رفت وپادشاه_خسته و درمانده_بالاي تپه اي به دام افتاد؛و در اوج نااميدي،به ياد انگشترش افتادوآن را گشود وديد که در آن نوشته است: "اين نيز بگذرد"وبا خواندن اين جمله جان تازه اي گرفت وبا تمام وجود به نبرد ادامه داد و سربلند و پيروز از جنگ بيرون آمد.
زمان بازگشت به شهرش،مردم جشني برايش برپا کردند واورا غرق در شادي ،سرور و گل کردند. پادشاه درپوست خود نمي گنجيد؛ودرهمين حال احساس بزرگي و غرور اورا فرا گرفته بود،باز به ياد انگشتر افتاد.
"آن را گشود و بار ديگراين جمله را ديد:"اين نيز بگذرد
**********************************
رابرت داوينسنز، قهرمان مشهور ورزش گلف آرژانتين زماني که در يک مسابقه موفق شد مبلغ زيادي پول برنده شود، در پايان مراسم زني به سوي او دويد و با تضرّع و التماس از او خواست پولي به او بدهد تا بتواند کودکش را از مرگ نجات دهد، زن گفت که او هيچ هزينه اي براي درمان پسرش ندارد و اگر رابرت به او کمک نکند کودکش ميميرد. قهرمان گلف درنگ نکرد و بلافاصله تمام پولي را که برنده شده بود به زن بخشيد.
هفته بعد يکي از مقامات رسمي انجمن گلف به او گفت که اي رابرت ساده لوح خبرهاي جالبي برايت دارم، آن زني که از تو پول خواست اصلاً بچه مريض ندارد حتي ازدواج هم نکرده است او تو را فريب داده دوست من.
رابرت با خوشحالي جواب داد: خدا را شکر پس هيچ بچه اي در حال جان دادن نبوده است. اين که خيلي عالي است
**********************************

  ديپلم كه گرفتم از فرط بيكاري رو به دستفروشي آوردم ، آن هم بالاي كوه ! آري
، چون ورزيده بودم و هيكل تنومندي داشتم ، لذا هر روز صبح چند جعبه نوشابه را
در چند نوبت به بالاي كوه مي بردم و از آنجايي كه هيچ كس ديگر توان اين كار را
نداشت ، لذا فقط من بودم كه نوشابه هاي خنك را در بالاي كوه به كوهنوردان خسته
و تشنه عرضه ميكردم و به چند برابر قيمت مي فروختم و درآمدم نيز خوب بود و ...
تا آن روز كه يك خانواده كانادايي كه  توريست بودند ، براي كوهنوردي بالاي كوه
آمده بودند كه ناگهان پسر ده ساله شان دچار حادثه شد و سرش خونريزي كرد ، شدت
ريزش خون به گونه اي بود كه اگر زود به بيمارستان نمي رسيد مرگش حتمي بود ، اما
همه مي دانستند كه تنها راه پايين بردن آن پسر بچه ، همان مسير كوهنوردان است ،
مسيري كه در حالت عادي نيم ساعته طي ميشد ، حال آنكه قرار بود پسرك را روي
برانكارد بگذارند و پايين ببرند .... ! همه در فكر راه چاره بودند و داشتند يك
برانكارد صحرايي درست ميكردند و ... كه من ناگهان متوجه مادر بزرگ پسرك شدم كه
مانند ديوانه ها داشت لوازم داخل كيفش را بيرون ميريخت و پيدا بود كه دنبال
چيزي ميگردد ، وقتي به حرفهاي ميزبان آنها- كه يك خانواده ايراني بود - گوش
دادم ، فهميدم مادر بزرگ پسرك هفتاد ساله دارد دنبال كتاب مقدس مسيحيان - انجيل
- مي گردد ، تا براي نوه اش دعا كند ، در يك لحظه يادم آمد كه خودم قرآن در جيب
دارم ، لذا بدون معطلي كتاب مقدس مسلمانان را به پيرزن مسيحي دادم و او هم كه
متوجه شد آن كتاب چيست ، بدون ذره اي ترديد آن را بوسيد و همان طور كه
دنبال برانكارد
ميرفت ، مدام قران را مي بوسيد و به زبان خودش دعاهايي ميخواند . من از ديدن آن
صحنه بشدت تحت تاثير قرار گرفتم و به همين علت بدون اينكه به كاري كه قصد داشتم
انجام بدهم بينديشم ، جلوتر رفتم و پسرك را انداختم روي شانه هايم و به خانوده
اش گفتم كه او را با طناب به من ببنديد ! هر كس كه مي فهميد قصد دارم آن سراشيبي
تند و طولاني را به حالت دو تركه و با پاي پياده پايين بروم ، يا بهم ميخنديد
يا حيرت ميكرد ، اما من يك يا علي گفتم و استارت زدم ، شايد باورتان نشود، اما
فقط من ميفهميدم كه اين راه دور و صعب العبور را  يك نفر دارد برايم باز ميكند ،
يك نفر كه هم خداي مسلمانان است هم خداي مسيحيان !
چگونه به آن پايين رسيدم فقط خدا ميداند و بس ! دست كم ده دوازده بار سكندري
خوردم و سرم تا نزديك سايه ام پايين رسيد ، اما زمين نخوردم ! دو سه مرتبه (و
مخصوصا در سراشيبي هاي تند ) كنترلم را از دست دادم و تالب پرتگاه نيز پيش رفتم
، اما هر بار - به خدا قسم - بي آنكه كاري از دستم ساخته باشد ، از يك  قدمي
مرگ برگشتم ، ناگفته نماند كه در طول راه ، مردمي كه از جريان باخبر بودند ، هر
طوري كه ميتوانستند كمكم ميكردند ، جمعيت را از سر راهم پس ميزدند ، با كمك
دستهايشان برايم تونل انساني درست ميكردند و با صلواتهاي پي در پي روحيه ام
ميدادند - كه اين يكي چيز ديگري بود - تا سرانجام به پايين رسيدم ، به جايي كه
ماشين وجود داشت تا بتوانند پسرك را به اولين مركز درماني برسانند . ابتدا
خواستم منتظر بمانم كه خانواده اش برسند ( با توجه به اينكه من با دويدن آمده
بودم ، آنها چند دقيقه از من عقب بودند ) اما وقتي ديدم ضربان قلب پسرك رو به
كندي ميرود ، معطلي را جايز نديدم ، آدرس بيمارستان را به مردم دادم تا به
والدينش برسانند و بعد خودم او را به بيمارستان رساندم و...

ده دقيقه اي از انتقال پسرك به اورژانس نگذشته بود و من به اضطراب فراوان ، يك
چشم به قسمت اورژانس دوخته بودم تا خبري برسد و يك چشمم نيز به راهرويي كه
ميدانستم خانواده كانادايي از آنجا خواهند آمد . همين طور نگاهم به راهرو بود
كه صداي خانم دكتر سركشيك بخش اوژانس به گوشم رسيد :" خيلي شانس آوردين .... با
اون شدت خونريزي كه پسرك داشته ، امكان زنده ماندنش صفر بود ، اما بر اثر همان
تكانهايي كه خورده كه گفتين شما با دويدن او را به پايين آورده ايد و به علت يك
سري فعل و انفعالات فيزيولوژي بدن ، شدت خونريزي كم شده و... خلاصه يك معجزه
اين بچه رو از مرگ نجات داده ... »
از خوشحالي در پوست خودم نميگنجيدم كه صداي گامهاي خانواده كانادايي در راهرو
شنيده شد ،‌با خوشحالي به سوي آنها دويدم و... اما هنوز دو - سه متري با آنها
فاصله داشتم كه ناگهان از داخل يك اتاق خانمي باردار خارج شد و من كه ميدانستم
اگر به آن زن بخورم چه فاجعه اي رخ خواهد داد ، با تمام تواني كه داشتم سعي
 كردم خودم را از مسير آن زن دور كنم و... اما آن خانم باردار نيز همزمان
با من همان
تصميم را گرفت ، او هم مسيرش را به طرف راست خود عوض كرد ، يعني همان سمتي كه من
خودم را با تمام قوا پرتاب كرده بودم ! بعضي تصميم گيريها از لحظه نيز سريع تر است
و حتي نميتوان در موردش فكر كرد و من نيز همان كار را كردم و براي اينكه
با زن برخورد
نكنم ، خودم را كوبيدم به ديوار و از بد شانسي - و شايد ناچاري - درست با پيشاني
و گيجگاهم به ديوار راهرو برخورد كردم و... ابتدا احساس كردم يك برق فشار قوي
را به چشمانم وصل كردند كه سپس به تمام اندام هايم منتقل شد و بعد حس كردم گرمايي
سوزنده دارد سر تا پايم را ميسوزاند و بعد از همه اينها دردي شديد جاي آن سوزش
را گرفت و بعد ... خلاء كه آمد ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ
شايد براي خيلي ها عجيب باشد ، ولي من حقيقت را ميگويم كه علي رغم 14 دقيقه
مردن تنها صحنه اي كه از لحظات مرگم به ياد دارم ، تصويري از يك صليب است كه
همچون توده هاي ابر يا همچون تجمع ستاره ها در كهكشان ، درست در بالاي سرم
ميديدم ، عجيب بود ، بر خلاف خيلي ها كه سرگذشتشان را در همين صفحه خواندم - من
با اينكه ميدانستم مرده ام ، اما نه جسم خود را ميديدم و نه همچون روح در آسمان
بودم . تنها چيزي كه از آن لحظات مردنم به ياد دارم اين است كه گويي تمام وجودم
شده بود چشم و در آسمان به آن صليب خيره شده بودم.
روايت لحظات زنده شدن
موقعي كه به خودم آمدم ، چشمانم جايي را نميديد . من تا يك ساعت دچار كوري موقت
بودم اما از صداي شيونها و گريه ها فهميدم قضيه چيست ، مخصوصا كه هنوز تصوير
صليب هنوز در ذهنم باقي مانده بود ، اما همين كه اين جمله را از زبان يكي از
پرسنل بيمارستان شنيدم كه ميگفت :« به اين خانم بفهمانيد كه اين بنده خدا مرده
، دعا خواندن ديگه فايده نداره » با تتمه توانم ناله اي كردم كه باعث شد بقيه
بفهمند كه زنده شده ام !
***
بعدها شنيدم كه درست از لحظه مرگ من ، مادر بزرگ مسيحي آن پسرك ، - كه گويي
انجيل خود را داخل ماشين پيدا كرده بود - بالاي سرم مي نشيند و شروع به خواندن
دعا از كتاب مقدس ميكند و...
امروز كه دارم اين نامه را برايتان مي نويسم ، مدير دفتر نمايندگي يكي از
محصولات كشور كانادا در ايران هستم ، شركتي كه پدر آن پسرك مدير عاملش است . من
و آن خانواده لااقل سالي يكي ، دو بار در تورنتو همديگر را مي بينيم و هر بار
نيز من و مادر بزرگ از قرآن وانجيل براي هم حرف ميزنيم

****************************

الهی و ربی من لی غیرک...
شخصی را به جهنم می بردند . در راه بر می گشت و به عقب خیره می شد . ناگهان خدا
فرمود : او را به بهشت ببرید . فرشتگان پرسیدند چرا ؟ پروردگار فرمود : او چند
بار به عقب نگاه کرد ... او  به بخشش من امیدوار بود و من بنده ام را نا امید
نمیکنم...

****************************

خانمي3پيرمردجلوي درب خانه اش ديد.
- شما را نمي شناسم ولي اگر گرسنه هستيد بفرماييد داخل.
- اگر همسرتان خانه نيستند، مي ايستيم تا ايشان بيايند.
همسرش بعد از شنيدن ماجرا گفت: برو داخل دعوتشان کن.
بعد از دعوت يکي از آنها گفت: ما هر 3 با هم وارد نمي شويم.
خانم پرسيد چرا؟
يکي از آنها در پاسخ گفت: من ثروتم، آن يکي موفقيت و ديگري عشق است. حال با
همسرتان تصميم بگيريد کداممان وارد خانه شود.
بعد از شنيدن، شوهرش گفت: ثروت را به داخل دعوت کن. شايد خانمان کمي بارونق
شود.
همسرش در پاسخ گفت: چرا موفقيت نه؟
عروسشان که به صحبت اين دو گوش مي داد گفت چرا عشق نه؟ خانمان مملو از عشق و
محبت خواهد شد.
شوهرش گفت: برو و از عشق دعوت کن بداخل بيايد. خانم به خارج خانه رفت و از عشق
دعوت کرد امشب مهمان آنها باشد.
2 نفر ديگر نيز به دنبال عشق براه افتادند. خانم با تعجب گفت: من فقط عشق را
دعوت کردم!
يکي از آنها در پاسخ گفت: اگر ثروت و يا موفقيت را دعوت مي کرديد، 2 نفر
ديگرمان اينجا مي ماند. ولي هرجا عشق برود، ما هم او را دنبال مي کنيم.هر جا
عشق باشد*
*موفقيت و ثروت هم هست!*

**********************************

الکساندر فلمينگ

کشاورزی فقير از اهالی اسکاتلند فلمينگ نام داشت. يک روز، در حالی که به دنبال امرار معاش خانواده‌اش بود، از باتلاقی در آن نزديکی صدای درخواست کمک را شنيد، وسايلش را بر روی زمين انداخت و به سمت باتلاق دويد...

پسری وحشت زده که تا کمر در باتلاق فرو رفته بود، فرياد می‌زد و تلاش می‌کرد تا خودش را آزاد کند.

فارمر فلمينگ او را از مرگی تدريجی و وحشتناک نجات داد...

روز بعد، کالسکه‌ای مجلل به منزل محقر فارمر فلمينگ رسيد.

مرد اشراف‌زاده خود را به عنوان پدر پسری معرفی کرد که فارمر فلمينگ نجاتش داده بود.

اشراف زاده گفت: «می‌خواهم جبران کنم شما زندگی پسرم را نجات دادی.»

کشاورز اسکاتلندی جواب داد: «من نمی‌توانم برای کاری که انجام داده‌ام پولی بگيرم.»در همين لحظه پسر کشاورز وارد کلبه شد.

اشراف‌زاده پرسيد: «پسر شماست؟»

کشاورز با افتخار جواب داد: «بله»

- با هم معامله می‌کنيم. اجازه بدهيد او را همراه خودم ببرم تا تحصيل کند. اگر شبيه پدرش باشد، به مردی تبديل خواهد شد که تو به او افتخار خواهی کرد...

پسر فارمر فلمينگ از دانشکدة پزشکی سنت ماری در لندن فارغ التحصيل شد و همين طور ادامه داد تا در سراسر جهان به عنوان سِر الکساندر فلمينگ کاشف پنسيلين مشهور شد...

سال‌ها بعد، پسر همان اشراف‌زاده به ذات الريه مبتلا شد.

چه چيزی نجاتش داد؟ پنسيلين!

**********************************

زني با لباس هاي کهنه و مندرس و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشي محله شد و
با فروتني از صاحب مغازه خواست کمي خواربار به او بدهد. به نرمي گفت که شوهرش
بيمار است و نمي تواند کار کند و شش بچه اش بي غذا مانده اند.***
مغازه دار با بي اعتنايي محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست او را بيرون کند. زن
نيازمند در حالي که اصرار ميکرد گفت: آقا شما را به خدا به محض اين که بتوانم
پولتان را مي آورم. مغازه دار گفت : نسيه نمي دهم.***
مشتري ديگري که کنار پيشخوان ايستاده بود و گفتگوي آن دو را مي شنيد به مغازه
دار گفت : ببين خانم چه مي خواهد، خريد اين خانم با من. خواربار فروش با اکراه
گفت : لازم نيست خودم مي دهم. فهرست خريدت کو؟ زن گفت : اينجاست. مغازه دار از
روي تمسخر گفت : فهرست را بگذا ر روي ترازو، به اندازه وزنش هر چه خواستي ببر!*

زن لحظه اي مکث کرد و با خجالت از کيفش تکه کاغذي در آورد و چيزي رويش نوشت و
آن را روي کفه ي ترازو گذاشت.
*همه با تعجب ديدند که کفه ترازو پايين رفت. خواربار فروش باورش نشد. مشتري از
سر رضايت خنديد و مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس در کفه ترازو کرد.
کفه ترازو برابر نشد، آن قدر چيز گذاشت تا کفه ها برابر شدند.
*در اين وقت خواربار فروش با تعجب و دلخوري تکه کاغذ را برداشت تا ببيند که روي
آن چه نوشته شده است.
روي کاغذ فهرست خريد نبود...
دعاي زن بود که نوشته بود :
"اي خداي عزيزم تو از نياز من با خبري، خودت آن را برآورده کن"
مغازه دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحير خشکش زد.
زن خداحافظي کرد و رفت و با خود مي انديشيد که فقط اوست که مي داند وزن دعاي
پاک و خالص چقدر است...

**********************************

پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به سمت تلفن هل داد. بر روی
کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت
رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد. پسرک پرسید،" خانم، می
توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن ها را به من بسپارید؟" زن پاسخ داد، کسی هست که
این کار را برایم انجام می دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می گیرد انجام خواهم داد". زن
در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را
هم برایتان جارو می کنم، در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر
خواهید داشت." مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مسئول داروخانه که به صحبت
های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر
اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، *من فقط داشتم عملکردم رو می سنجیدم*، من همون
کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".

**********************************

*یکی بود یکی نبود ، در روزگار قدیم ، در یکی از روستا های منطقه "قزل قوم"
خانواده فقیری با سه پسر خود زندگی می کردند . پدر خانواده عمری را با رنج و
تنگدستی گذرانده بود و سرمایه و یا اندوخته ای برای سه پسر خود نداشت .
*روزی پدر ، پسران خود را صدا کرد و به آنان گفت : فرزندانم! خوب می دانم که
برای شما ثروتی باقی نمی گذارم ولی سفارشی دارم که اگر خوب به آن عمل کنید ،
برای شما از هر گنجی گرانبهاتر خواهد بود . هرچه می بینید ، خوب دقت کنید تا
بفهمید چگونه و چرا بوجود آمده است و تاثیر آن در کارها چیست .
*روزهای بعد هم ، پدر همین سفارش را برای پسران خود تکرار می کرد و گاه برای
اینکه فرزندانش آن را خوب بفهمند ، مثال هایی می زد . *
*ماه ها و سال ها گذشت و پدر چشم از جهان فروبست . پس از مرگ او ، سه برادر که
از فقر و نداری به تنگ آمده بودند ، تصمیم گرفتند به جای دیگری کوچ کنند . برای
همین کوله بار خود را بستند ، روستا را پشت سر گذاشتند و مثل بیشتر مسافرهای آن
زمان ، پای پیاده به راه افتادند. *
*پس از چند ساعت پیاده روی ، در وسط بیابان به اسب سواری رسیدند که در حال حرکت
، گردن می کشید و همه طرف را نگاه می کرد . وقتی به نزدیک اسب سوار رسیدند ،
برادر بزرگتر سلامی کرد و پرسید : *
 شما شتری گم کرده اید؟ *
*هنوز مرد رهگذر پاسخی نداده بود که برادر وسطی اضافه کرد : *
 یک چشم این شتر نابینا نبود ؟ *
*بازهم مرد رهگذر فرصت جواب دادن به دو برادر را پیدا نکرد ه بود که برادر
کوچکتر پرسید: *
 یک زن و بچه سوار شتر نبودند ؟ *
*مرد اسب سوار با خوشحالی سری تکان داد و سراغ شتر را از سه برادر گرفت . اما
وقتی برادرها گفتند که شتری ندیده اند ، باور نکرد و آنها را ، در نزدیکترین
آبادی ، پیش قاضی برد . *
*قاضی پس از آنکه شکایت صاحب شتر را شنید ، رو به سه برادر کرد و گفت : *
 اگر شما سه نفر شتر را ندیده اید ، از کجا می دانید که یک چشم او نابینا است
و زنی همراه یک بچه سوار آن است ؟ *
*برادر بزرگتر پاسخ داد : *
 ما سه برادر به سفارش پدر خود عمل می کنیم : در آنچه می بینیم دقت می کنیم و
آنچه را وجود دارد معنی می کنیم تا بفهمیم چگونه و چرا به وجود آمده است ! *
*قاضی پس از شنیدن این حرف یکی از نزدیکان خود را صدا کرد و آهسته در گوش او
چیزی گفت آن مرد بیرون رفت و چند دقیقه بعد ، همراه با دو نفر که صندوقی را حمل
می کردند ، وارد اتاق شد . وقتی آن دو نفر صندوق را زمین گذاشتند ، قاضی از
برادرها پرسید: *
 بگویید داخل صندوق چیست ؟ *
*برادر بزرگتر پاسخ داد : *
 داخل صندوق چیزهای گرد و کوچکی وجود دارد . *
*برادر وسطی اضافه کرد : *
 آنچه برادرم به آن اشاره می کند ، انار است . *
*و برادر کوچکتر گفت : *
 این انارها هنوز خوب نرسیده اند . *
*قاضی دستور داد صندوق را باز کنند . توی صندوق پر از انارهای نارس بود ! قاضی
و همه کسانی که در آنجا بودند ، حیرت کردند . برادر بزرگتر وقتی حیرت حاضران را
دید ، توضیح داد : *
 جای هیچ تعجبی نیست ! وقتی صندوق را زمین گذاشتند ، کمی کج شد و چیزهای داخل
آن تکان می خورد . من از صدای تکان خوردن آنها فهمیدم گرد و ریز هستند . *
*برادر وسطی اضافه کرد : *
 من حدس زدم چیزهای گرد و ریزی که در این منطقه وجود دارد انار است . *
*سرانجام برادر کوچکتر گفت : *
من هم می دانستم در این فصل انارها نارس هستند. *
*قاضی که از توضیح آنها لذت برده بود ، خواست بگویند چگونه نشانی های شتر گم
شده را فهمیده اند. *
*برادر بزرکتر پاسخ داد : *
رد پای شتر در بیابان معلوم بود . و مرد اسب سوار هم گردن می کشید همه جا را
نگاه می کرد . من از آنجا فهمیدم دنبال شتر خود می گردد . *
*برادر وسطی اضافه کرد : *
 علفهای سمت راست جاده خورده شده بود ، ولی علف های سمت چپ دست نخورده باقی
مانده بود ، من حدس زدم که چشم چپ شتر نابینا است که علف های آن طرف را ندیده
است . *
برادر کوچکتر گفت :
 در بین راه جای زانوهای شتر روی خاک باقی مانده بود . من فهمیدم که شتر در
آنجا نشسته است . در کنار این جای زانوها ، جای پای یک زن و یک بچه هم دیده می
شد . *
*قاضی به دانش برادران احترام گذاشت و به پدر آنان که چنین سرمایه ای برای
فرزندان خود باقی گذاشته بود ، آفرین گفت . بعد از آنان خواست که همانجا بمانند
و در کارها به او کمک کنند *

**********************************

تمنا باید قوی باشد
استاد شاگردش را به کنار دریاچه ای برد و گفت :
- (( امروز به تو یاد می دهم که اخلاص واقعی چیست .))
از شاگردش خواست تا همراهش وارد دریاچه شود ؛ بعد سر مرد جوان را گرفت و او را
زیر آب برد .
یک دقیقه گذشت . اواسط دقیقه دوم ، پسرک با تمام قوا دست و پا می زد تا خودش را
از دست استادش رها کند و به سطح آب بیاید . بعد از  دو دقیقه ، استاد او را رها
کرد . پسرک که نزدیک بود از نفس بیافتد ، به روی آب آمد .
فریاد زد : (( نزدیک بود مرا بکشید ! ))
استاد منتظر ماند تا نفس جوان برگردد و بعد گفت :
- (( نمی خواستم بکشمت ؛ اگر می خواستم ، دیگر اینجا نبودی . فقط می خواستم
بدانم وقتی زیر آب بودی چه احساسی داشتی .))
- (( احساس کردم دارم می میرم ! تنها چیزی که در زندگی می خواستم ، کمی هوا بود
! ))
- (( دقیقا همین است . اخلاص واقعی تنها وقتی ظاهر می شود که تمنائی داشته
باشیم و اگر به آن نرسیم ، بمیریم . ))
**********************************

الو ... الو... سلام
کسي اونجا نيست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونه ي خدا نيست؟
پس چرا کسي جواب نميده؟
يهو يه صداي مهربون! ..مثل اينکه صداي يه فرشتس .بله با کي کار داري کوچولو؟
خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.
بگو من ميشنوم .کودک متعجب پرسيد: مگه تو خدايي ؟من با خدا کار دارم ...
هر چي ميخواي به من بگو قول ميدم به خدا بگم .
صداي بغض آلودش آهسته گفت يعني خدام منو دوست نداره؟؟؟؟
فرشته ساکت بود .بعد از مکثي نه چندان طولاني:نه خدا خيلي دوستت داره.مگه کسي
ميتونه تو رو دوست نداشته باشه؟
بلور اشکي که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روي گونه اش غلطيد
وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگي خدا
باهام حرف بزنه گريه ميکنما...
بعد از چند لحظه هياهوي سکوت ؛
بگو زيبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگيني ميکند بگو..ديگر بغض امانش را
بريده بود بلند بلند گريه کرد وگفت:خدا جون خداي مهربون،خداي قشنگم ميخواستم
بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟اين مخالف تقديره .چرا دوست
نداري بزرگ بشی؟آخه خدا من خيلي تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم
.اگه بزرگ شم نکنه مثل بقيه فراموشت کنم؟
نکنه يادم بره که يه روزي بهت زنگ زدم ؟نکنه يادم بره هر شب باهات قرار
داشتم؟مثل بقيه که بزرگ شدن و حرف منو نمي فهمن.
مثل بقيه که بزرگن و فکر ميکنن من الکي ميگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست
نيستيم؟پس چرا کسي حرفمو باور نميکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه
اينطوري نمي شه باهات حرف زد...
خدا پس از تمام شدن گريه هاي کودک:آدم ،محبوب ترين مخلوق من.. چه زود خاطراتش
رو به ازاي بزرگ شدن فراموش ميکنه...کاش همه مثل تو به جاي خواسته هاي عجيب من
رو از خودم طلب ميکردند تا تمام دنيا در دستشان جا ميگرفت.
کاش همه مثل تو مرا براي خودم ونه براي خودخواهي شان ميخواستند .دنيا براي تو
کوچک است ...
بيا تا براي هميشه کوچک بماني وهرگز بزرگ نشوي...
کودک کنار گوشي تلفن،درحالي که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو
رفت

**********************************
*یه مارگیرنشسته بود دم لونه یه مار خوش خط وخالی.*
*می خواست بگیردش.*
*یکی از اولیای خدا که منطق حیوانات رو هم ادراک می کرد*
* از اونجا می گذشت.*
*ماره رو کرد به این عبد صالح خدا و گفت:*
* این می خواد منو بگیره.*
*خیال کرده می تونه منو بگیره.رفت و*
* بعد از چند دقیقه که برگشت دید *
*که اون شخص ماره رو گرفته و گذاشته تو کیسه داره می بره.*
*به ماره گفت تو که گفتی نمی تونه منو بگیره.پس چی شد؟*
*ماره گفت:**من عاشق یکی از اسماء خداوند هستم.*
*این منو قسم داد به اون اسمی که عاشقشم. *
*گفت خستم کردی دیگه بیا بیرون.اسم محبوب منو آورد *
*منم به خاطر عشق به محبوبم اومدم بیرون.گفتم ولش کن*
* اسم حبیبم رو برده بذار برم تو دامش.*
*خدایا ما به عشق تو چه کردیم ؟ نمی دونم خدایا دوستت دارم...*

درويشی مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد . حجاج يوسف را خبر کردند ،
بخواندش و گفت : دعای خيری بر من کن . گفت : خدايا جانش بستان. گفت : از
بهر خدای اين چه دعاست ؟ گفت : اين دعای خيرست تو را و جمله مسلمانان را
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
**********************************

حکايت
حاتم طايی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان ديده ای يا شنيده ای ؟
گفت : بلی ، روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را ، پس به گوشه
صحرا به حاجتی برون رفته بودم ، خارکنی را ديدم پشته فراهم آورده .
گفتمش : به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده اند ؟
گفت
هر كه نان از عمل خويش خورد
منت حاتم طائى نبرد
**********************************

مادرش به او گفت : زيرا من يك زن هستم .پسر بچه گفت: من نمي فهمم
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هيچگاه نخواهي فهميد
بعدها پسر كوچك از پدرش پرسيد : چرا مادر بي دليل گريه مي كند
پدرش تنها توانست به او بگويد : تمام زن ها براي هيچ چيز گريه مي كنند
پسر كوچك بزرگ شد و به يك مرد تبديل گشت ولي هنوز نمي دانست چرا زن ها بي دليل
گريه مي كنند
بالاخره سوالش را براي خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را مي داند .او
از خدا پرسيد : خدايا چرا زن ها به آساني گريه مي كنند؟
خدا گفت زماني كه زن را خلق كردم مي خواستم كه او موجود به خصوصي باشد بنابراين
شانه هاي او راآن قدر قوي آفريدم تا بار همه دنيا را به دوش بكشد. و همچنين
شانه هايش آن قدر نرم باشد كه به بقيه آرامش بدهد
من به او يك نيروي دورني قوي دادم تا توانايي تحمل زايمان بچه هايش راداشته
باشد ووقتي آن ها بزرگ شدند توانايي تحمل بي اعتنايي آن ها را نيز داشته باشد
به او توانايي دادم كه در جايي كه همه از جلو رفتن نااميد شده اند او تسليم
نشود و همچنان پيش برود . به او توانايي نگهداري از خانواده اش را دادم حتي
زماني كه مريض يا پير شده است بدون اين كه شكايتي بكند
به او عشقي داده ام كه در هر شرايطي بچه هايش را عاشقانه دوست داشته باشد حتي
اگر آن ها به او آسيبي برسانند. به او توانايي دادم كه شوهرش را دوست داشته
باشد و از تقصيرات او بگذرد و هميشه تلاش كند تا جايي در قلب شوهرش داشته
باشد.به او اين شعور را دادم كه درك كند يك شوهر خوب هرگز به همسرش آسيب نمي
رساند اما گاهي اوقات توانايي همسر ش را آزمايش مي كند وبه او اين توانايي را
دادم كه تمامي اين مشكلات را حل كرده و با وفاداري كامل در كنار شوهرش با قي
بماند
و در آخر به او اشك هايي دادم كه بريزد .اين اشك ها فقط مال اوست و تنها براي
استفاده اوست در هر زماني كه به آن ها نياز داشته باشد. او به هيچ دليلي نياز
ندارد تا توضيح دهد چرا اشك مي ريزد
خدا گفت : زيبايي يك زن در چشمانش نهفته است زيرا چشم هاي او دريچه روح اوست ،
ودر قلب او جايي كه عشق او به ديگران در آن قرار دارد

کاش کودک بودم تا شبها قبل از اینکه بفهمم چه کسی برایم لالایی گفته،
عمیق ترین خواب دنیا را داشتم.وصبح ها با خمیازه وعشوه ای کودکانه
بعد از همه از خواب برمی خواستم.

ای کاش کودک بودم ، تا هر وقت دلم می گرفت با صدای بلند گریه می کردم
و داد می زدم تا همه درد مرا بفهمند.

ای کاش کودک بودم ، تا عروسکهایم را در اختیار می گرفتم و
هر گونه که دوست دارم با آنها بازی می کردم و هیچ وقت عروسک هیچ کس نمی شدم.
ای کاش کودک بودم ،تا بزرگ ترین شیطنت زندگیم نقاشی روی دیوار بود.
ای کاش کودک بودم ، تا از ته دل می خندیدم،
نه اینکه مجبور باشم همواره تبسمی تلخ بر لب داشته باشم.
ای کاش کودک بودم ، تا در اوج ناراحتی و درد با یک بوسه تو،
همه چیز را فراموش می کردم.

**********************************

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی
اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول
را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی
تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام
مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده
و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود
که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه اخلاقی :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام
کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد، کجا هستید

**********************************

داستان کشور کار
اين داستان کشوري است که بسيار بد آب و هوا ونا امن است وزندگي در آن بسيار سخت ومشقت بار است ومحدوديتهاي زيادي در آن وجود دارد ولي بر عکس از نظر کسب کار ودر آمد يک مکان خاص و استثنايي است و موقعيتهاي بسيار خوب و طلايي براي کسب و کار وجود دارد ولي هر کس فقط يک بار آن هم با يک ويزاي محدود مي تواند در آن کشور زندگي و کار کند و بعد از آن بايد به کشور خود باز گردد و در کشور خود با ثروتي که در انجا اندوخته است يک زندگي خوب و رويايي را شروع کند زيرا در غير از آن کشور هيچ موقعيتي براي کار در کشور خودشان وجود ندارد . اساسي ترين نکته زندگي در آن کشور اين است که افرادي که در آن کار مي کنند در آمد خود را فقط از طريق حساب بانکي مي توانند به حساب خود در کشورشان واريز کنند زيرا بر اساس قوانين آن کشور هيچ کس نمي تواند چيزي جز يک دست لباسي که بر تن دارد از آن کشور خارج کند وهر چيزي غير از آن را با خود داشته باشد در فرود گاهاي آن کشور توقيف مي شود و اين اشتباهي است که اکثر افرادي که در آن کشور کار مي کنند مرتکب مي شوند واين قانون کلي را فراموش مي کنند و مي خواهند همه درآمد خود را بصورت طلا وپول واجناس مختلف از آن کشور خارج کنندکه همه آنها در فرودگاه توقيف مي شود و فقط با يکدست لباس راهي شهر وديار خود مي شوند وبايد بقيه عمر خود را با فقر و در آتش حسرت فرصتهاي از دست رفته بگذرانند.
اين داستان زندگي ما در اين دنياست که محدود است ولي آن را نامحدود تصور مي کنيم سخت است ولي شيرين تصور مي کنيم فرصت اندوختن است ولي آنرا هدر مي دهيم. و براي زندگي اصلي و جاودانه خود هيچ نمي اندوزيم .تا در آخرت سر افراز وسر بلند باشيم واين قانون کلي را فراموش مي کنيم که از اين دنيا جز يک کفن نمي توانيم ببريم در حالي که هزاران بار با چشم وگوش تن ديده وشنيده ايم ولي هيچ گاه با چشم وگوش جان نديده ايم و فراموش مي کنيم هر آنچه در اين دنيا مي اندوزيم مال همين دنياست و فقط اعمال ماست که مي ماند چه خوب وچه بد و چه خوب است که خوب باشد و بماند.
**********************************
باور نمي کنم خدا وجود داشته باشه!

مردي براي اصلاح سر و صورتش به آرايشگاه رفت.
در حال کار، گفتگوي جالبي بين آنها در گرفت.
آنها به موضوع «خدا » رسيدند،
آرايشگر گفت: من باور نمي کنم خدا وجود داشته باشد!
مشتري پرسيد :چرا؟
آرايشگر گفت : کافي است به خيابان بروي تا ببيني چرا خدا وجود ندارد.
اگر خدا وجود داشت آيا اين همه مريض مي شدند؟
بچه هاي بي سرپرست پيدا مي شدند؟ اين همه درد و رنج وجود داشت؟
نمي توانم خداي مهرباني را تصور کنم که اجازه مي دهد اين چيز ها وجود داشته باشند.
مشتري لحظه اي فکر کرد،اما جوابي نداد؛چون نمي خواشت جروبحث کند.
آرايشگر کارش را تمام کرد و مشتري از مغازه بيرون رفت.
در خيابان مردي را ديد با موهاي بلند و کثيف و به هم تابيده و ريش اصلاح نکرده...
مشتري برگشت و دوباره وارد آرايشگاه شد و به آرايشگر گفت:
به نظر من آرايشگرها هم وجود ندارند.
آرايشگر با تعجب گفت:چرا چنين حرفي مي زني؟
من اين جا هستم،همين الان موهاي تو را کوتاه کردم.
مشتري با اعتراض گفت : نه!!! آرايشگر ها وجود ندارند،
چون اگر وجود داشتند،
هيچ کس مثل مردي که آن بيرون است، با موهاي بلند و کثيف و ريش اصلاح نکرده پيدا نمي شد.
آرايشگر گفت : نه بابا ؛ آرايشگر ها وجود دارند،
موضوع اين است که مردم به ما مراجعه نمي کنند.
مشتري تاييد کرد: دقيقا! نکته همين است.
خدا هم وجود دارد!
فقط مردم به او مراجعه نمي کنند و دنبالش نمي گردند.
براي همين است که اين همه درد و رنج در دنيا وجود دارد
**********************************

يادم باشد : که روز و روزگار خوش است و تنها دل من است که دل نيست ،

يادم باشد : جواب کينه را با کمتر از مهر و جواب دو رنگي را با کمتر از صداقت ندهم ،

 

 

 

 

يادم باشد : بايد در برابر فرياد ها سکوت کنم و براي سياهي ها نور بپاشم ،

يادم باشد : از چشمه ، درس خروش بگيرم و از آسمان ، درس پاک زيستن،

 

 

 

يادم باشد سنگ خيلي تنهاست، بايد با او هم لطيف رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند ،

يادم باشد براي درس گرفتن و درس دادن به دنيا آمده ام نه براي تکرار اشتباهات گذشته

 

 

 

يادم باشد هر گاه ارزش زندگي يادم رفت در چشمان حيوان بي زباني که به سوي

قربانگاه مي رود زل بزنم تا به مفهوم بودن پي ببرم ...

يادم باشد مي توان با گوش سپردن به آواز شبانه دوره گردي که از سازش عشق

 

 

 

 

 

مي بارد به اسرار عشق پي برد و زنده شد !

 

يادم باشد گره تنهايي و دلتنگي هر کسي فقط به دست خودش باز مي شود ، يادم باشد : حرفي نزنم که دلي بلرزد و خطي ننويسم که کسي را آزار دهد ،

 

 

نظر یادت نره...........



:: موضوعات مرتبط: *مطالب عارفانه و سخن دل* , ,
:: بازدید از این مطلب : 551
|
امتیاز مطلب : 50
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 3 / 3 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد